کُمد دیواری

خوابت رو می‌بینم. یا شاید توی خواب بیداریت رو می‌بینم. امیدوارم که نخی از گذشته وصل باشه هنوز اما می‌دونم که نیست. آخه دروغ گفتن به خودم رو همون روزهای اول منگی کوئنتیپاین خوردن‌ها فراموش کردم. پشت میز می‌نشینی. دوست دارم تا آخر دنیا تماشات بکنم اما منگی دنیا رو بُرد وقتی منو خواب بُرده بود. بجای تماشا توی لیوان‌های لب‌پر به تشدید بر حرف پ در جنگ تحمیلی به سلامتی هم می‌نوشیم. بعد گذشته پیش چشمام محو می‌شه و از یادم می‌ره خواستنت چقدر سوزنده بود. درست شبیه به همین زخم انگشت اشارتم به حرف الف اره مویی. زخم...زخم‌ها... پوست لب‌هام رو می‌کنم به تشدید حرف کاف. می‌بوسمت. سُرخی خون لب‌هاتو می‌گیره. صورتت رو می‌پوشونه. محو می‌شی. خواب می‌شی. بیداری می‌شی.

این که زندگیتون/زندگیمون بخاطر جبر جغرافیا بگا رفته درست ولی هیچ‌کجای این کره خاکی رو پیدا نمی‌کنین که سر کلاس جامعه‌شناسی دانشکده علوم ارتباطاتش، از بین چهل نفر، سی و یک نفر معتقد باشن بقای نسل بشر حاصل جفت‌گیری آدم و حوا بوده.

 

از بدبختی و دل‌تنگی و بی‌پولی و بدهیم مفصل گریه می‌کنم، مُف‌ام رو بالا می‌کشم، اشک‌هام رو خُشک می‌کنم و فیلم/ اپیزود بعدی رو پلی می‌کنم. هر خری هم می‌رسه بهم می‌گه تو که وضعیت روانیتو می‌دونی اینقدر خودتو قاطی اینا نکن. اینا= فیلم و سریال

امروز آقای همسایه ازم پرسید که لباس گرم کهنه و قدیمی ندارم بدم بهش که برسونه دست کارگرهای افغانستانیی که دارن توی پارکینگ نمی‌دونم چی کار می‌کنن؟ یه چندتایی دادم دستش. بعد فهمیدم پنج روزه بعد از کارشون همونجا توی پارکینگ می‌خوابن. اون بیرون.

در هیچ کجای این زندگی، در بُعد مادی/معنوی/زمانی/مکانی برای بشر دستشویی نکرده‌اند عزیزانم.

- این شب‌ها واقعا شب‌های بلندی نیستن. نمی‌دونم روی چه حساب کوتاه بودن روزها رو با بلند بودن شب مساوی می‌دونن. این شب‌ها واقعا شب‌های بلندی نیستن و من هرچقدر وقت تلف می‌کنم به همه‌ی وقت تلف کردن‌هام نمی‌رسم.

 

- کشف جدیدی نیست. من از وضعیت بحرانی خوشم میاد. بهش اعتیاد دارم. یکسری کردارهای آشکارا در رفتارم پیدا کردم که با کردارهای آدم‌های بیخودی که از لحاظ فنّی دایی‌ام شناخته می‌شن مو نمی‌زنه. این یعنی من فقط یه آدم عوضی ِ خودخواهِ تن‌ لش و پول‌پرستم؟ طبق مطالعات جدیدم نه! من فقط از بحرانی‌ کردن امور لذت می‌برم.

 

- شکوهمندانه بازگشتم به دوران خواب‌های اپیزودیک. یا خواب‌های یه قسمت امشب ببین قسمت بعدی رو دو شب دیگه: می‌رم مدرسه کلاس رو می‌پیچونم طبقه‌ی بالای کلاس‌ها حالت خوابگاه رو داره. می‌چپم توی یه سوئیتی هربار و عیاشی می‌کنم. اتاق کناری من دست اوی و مادرش و پسرشه. ساچ ئه شیم.

دیگه نیستم. دیگه نیستم اون زنی که توی آینه نگاهش می‌کردم وجودم از لذت پُر می‌شد و شکوفه‌های گیلاس روی تنم باز می‌شد. زشت‌ترین موجود کل هستی‌ام. روح سرگردان پیرزنی‌ام که شب‌ها از درد جلوی آینه‌ی خونه‌ها موهاشو شونه می‌کشه.

- میل جنسی‌ام رو کامل از دست دادم و از پرخاشگری درونی‌ام پیش‌لرزه‌هاش رو خوب حس می‌کنم. باز باید برم بجورم ببینم چه کوفتی مصرف کردم که اینطوری شدم. ریز ریز این سبک زندگی عصبانی‌ام می‌کنه. 

 

- فکر می‌کنم. عکس‌ها رو تماشا می‌کنم. دروغ نگم با بیشترش می‌خندم و گریه می‌کنم.نمی‌دونم بخاطر وضعیت جدید منه یا اون همه کشته و زخمی به جا گذاشتن برای زندگی ایده‌آلم یا امیال فروکش کرده‌ی جنسی‌ام یا ترس که اینطور به کل ماجرام احساس انجام کامل مناسک شستشوی پیکر بی‌جان و پیچیدنش لای کفن و خاک کردنش با دست‌های خودم رو دارم؟

 

پِی‌رنگ امشب: دو تا مرد رو تصور کنین که دوستی بی‌نظیری با همدیگه دارن و البته همکارن. یکی از اون مردها متاهله و یک دختر ده ساله داره. مرد دیگر مجرده اگر ملیتش رو ایرانی ندونیم پرونده‌ی سکشوال هرسمنت ثبت شده توی دادگاه ایالتش داره. (خب رسمی تجاوزی رخ نداده اما شِبْه آزارهای منزجرکننده‌ای وجود داشته) و اگر ملیتشون ایرانی بود مرد متاهل کمابیش در جریان وضعیت اخلاقی دوست و همکارش قرار داشت. خب! ماجرا افکنی اینجا رُخ می‌ده! اگر مرد مجرد در یکی از مهمونی های مشترک دختر مرد متاهل رو مورد آزار قرار بده، مرد متاهل چه برخوردی رو پیش می‌گیره؟ اگر ملیتش ایرانی بود چی؟ اگر این خزعبلات رو خوندین و درگیرش شدین پس به ذهن مریض من خوش اومدین.

با پیژامه گشاد، وسط پیام‌رسان سروش درحالی که حمیرا گوش می‌دیم، دوغ گازدار سر می‌کشیم، تردد می‌کنیم وآروغ می‌زنیم.

پیر شدیم و موهامون رنگ دندونامون سفید، نرسیدیم به اون پائیز مجاور، وسطای ماه آذر که قرارمون بود که با هم بزنیم به سیم آخر..