دیگه نیستم. دیگه نیستم اون زنی که توی آینه نگاهش میکردم وجودم از لذت پُر میشد و شکوفههای گیلاس روی تنم باز میشد. زشتترین موجود کل هستیام. روح سرگردان پیرزنیام که شبها از درد جلوی آینهی خونهها موهاشو شونه میکشه.
دیگه نیستم. دیگه نیستم اون زنی که توی آینه نگاهش میکردم وجودم از لذت پُر میشد و شکوفههای گیلاس روی تنم باز میشد. زشتترین موجود کل هستیام. روح سرگردان پیرزنیام که شبها از درد جلوی آینهی خونهها موهاشو شونه میکشه.
با چیزی که خوندم این حس بهم دست داد که دیگه داریم پا به سن میذاریم
دیگه واسه چیزایی که ذوق میکردیم و از ته دل کیف میکردیم ذوق نمیکنیم. ولی از طرفی هم فکر میکنم اولویت هامون عوض شده و نمیشه با نگاه غم آلود به موضوع نگاه کرد.
محو شده در آیینه خود