کُمد دیواری

نه این که همه‌چیز زندگی درست و سرِجا باشه اما امشب و تا این لحظه حالم خوبه. صبح پیش رفیق‌هام بودم. حرف‌های مهم و اساسی زدیم، با دیدن یک استندآپ کامدی خارجکی وقتمون رو تلف کردیم. نوشیدیم و تا خرخره سیگار کشیدیم و در آغوش گرفتیم و صورت‌ها رو بهم چسبوندیم و حالا تنها توی رخت‌خواب لم داده‌م زیر پتو با تک‌چراغ کم‌سوی اتاق برای دراکولای محبوبم نمایشنامه‌ی تازه‌ی ویسنی‌یک رو می‌خونم و ضبط می‌کنم تا خواب چشم‌هامو ببره. صبح فردا باید برم پِی یک لقمه نون.

راجع به فرانک و آبتین بلند و با آب و تاب حرف می‌زدیم. رسیدیم به قسمتی از داستان که فرانک فریدون را حامله می‌شود و مغز آبتین را قاطی مغز گوسفندها به خورد مارهای شانه‌نشین ضحاک می‌دهند؛ آقای میز کناری پُقی زد روی پیشانی‌اش. بله! اینطور به نظر می‌رسید که قصه‌ی شاهنامه را برایش اسپویل کرده بودیم.

خودم‌‌ را ملعبه‌ی زندگی کرده‌ام. یا شاید باید بنویسم زندگی را ملعبه‌ی خودم ساخته‌ام. مسائل اساسی را گردن می‌بُرم برای مسائل کسشر. صبح گندی زدم به آینده‌م که اگر آینده بنا بود طی یک مسیر سر راست برسد به آن نقطه همان بهتر که گند بخورد به سر تا پایش، بهرحال یا فردا بویش درمی‌آید یا پس‌فردا. شاید هم پسِ آن فردا. نگرانم و بی عذاب وجدان. بقول ف: «دست کم خودم گه زدم بهش»

فرمول کارکردش را متوجه نمی‌شوم اما در طول این مدت بدبینی بارها از سقوط حتمی نجاتم داده. ایستادم چشم در چشم ابهامِ اتفاق، خیره، تا انتهای ویرانی‌اش را رفتم و برگشتم و از گزند فروپاشی زنده بیرون آمدم. تعلیق اگر می‌تواند من را از پا بیندازد چرا من با بدبینی به زانو نیندازمش؟ اسمش را هم می‌گذارم: قانون دفع. برایش کتاب می‌نویسم، به مدد ابزار نشر مجازی پروموتش می‌کنم، مردم برای خریدنش صف می‌کشند، عاشقش می‌شوند. تمام کپشن‌های سوشال مدیا تبدیل می‌شود به بریده‌های کتابم، مستندش را می‌سازند، من از سود حاصل از فروش کتاب و مستند پولدار می‌شوم، قدرتمند می‌شوم، می‌زنم توی کار پولشویی، یکی از مافیای فروش مواد مخدر در تهران می‌شوم تا جوانان برومند مردم را به راه کج بکشانم و پولدارتر بشوم، اسم مستعارم را هم می‌گذارم صغری کبیری، دست آخر در یکی از دوئل‌های بین‌المحله‌ای به دست قاچاقچی مواد "سجاد زین‌العابدینی و برادرش علی‌اصغر" به ضرب 57 ضربه چاقو کشته می‌شوم. اینطوری‌ها.


+ من یک کانال قبلاً داشتم که جمعیتش زیاد شده بود پاکش کردم و دوباره کانال زدم. دلیلش رو هم نمی‌دونم شاید چون هنوز پسِ زندگیم به چرک‌نویس نیاز دارم. بهرحال.

اینجاست: چرند و پرند

من آدم پورن‌ ببینی نیستم، از آن‌ها که پورن دیدن و استمنا کردن جزو اتفاقات روتینشان باشد. [حتی خاطرم نیست آخرین بار کی استمنا کردم] تجسم جسم پارتنرم را در نود و هشت درصد مواقع ترجیح می‌دهم، اما خب. امشب یکی از آن شب‌های سخت "اما، خب" بود. به صیاق جوهانسون داشتم دنبال ویدئوی درخوری می‌گشتم محض به وجود آمدن جنبش‌های درونی به بیرونی -که نیافتم- بجایش با یک ویدئوی پنجاه دقیقه‌ای مریض رو به رو شدم که طراحش واضحا فتیش گاوداری داشت. مردکی با لباس گاو‌چران‌ها یکی یکی دخترهای برهنه را در جایگاه شیردهی می‌بست و به اصطلاح اجنبی‌ها به سیصد و هفتاد و پنج روش سامورایی abuseشان می‌کرد و در انتهای فیلم برهنه با طناب می‌بستشان کف طویله. تا اینجای کار محتوا همه‌ی آن چیزی بود که می‌شد از یک کثافت تصویری انتظار داشت. ماجرا از جایی جالب می‌شد که در دقیقه‌ی چهل و پنج ویدئو، یعنی درست در تایمی که دخترها با صدای فیک کف طویله تقلا می‌کردند، به یکباره کمر همت بستند خودشان را کشان کشان به همدیگر رساندند و طی یک پایان‌بندی پیش‌بینی نشده پنج دقیقه‌ی تمام بصورت فشرده فداکاری، همکاری، تلاش و ناامید نشدن را به منصه‌ی فیلم‌های پورن گذاشتند، گره طناب‌های یکدیگر را باز کردند و از دست آن آقای گاوداری گریختند. آخر فیلم دوست داشتم به احترام این همه پیام موثر گنجانده شده در ویدئو از جا بلند شوم، درحالی که اشک گودال چشم‌هایم را پُر کرده پنج دقیقه به افتخار طراح و کارگردان کف نامرتب بزنم.


- می‌خواستم کرکره‌ی امروز وبلاگ را اینطور بالا بکشم که

"شاید خودشان ندانند. آدم‌ها به کافه‌هایی که برای دیدار، استراحت، وصلت یا جدایی در آن وقت می‌گذرانند بی‌شباهت نیستند و هردو دارند یک چیز را از دیگران پنهان می‌کنند: قلبشان! یکی به هزار ضرب و اطوار ریزی تلاش می‌کند کسی نفهمد بشقاب توی دل بُروی آشپزخانه‌اش از وسط چه کثافت‌کاری‌ها و از چه مواد درجه‌چندم و مانده‌ای بیرون آمده؛ دیگری به هزار در می‌زند، به هزار و یک ملودی می‌رقصد که کسی نفهمد -یا نهایتا دیرتر بفهمد- افکار قشنگش از دلِ چه عواطف سیاه و شیطانی و تاریکی الک شده و به کلام درآمده." 

- دیدم گل‌درشت محض است اینطور نصیحت‌‌آلود و آغشته‌ی "همه‌ی آدم‌ها -و احتمالا کافه‌ها- سروته یک کرباسن" نوشتن. بجایش نوشتم: 


"‌‌اگر در دنیای قهرمان‌ها، اَبَرانسان را پیشکسوت‌های از دور خارج شده توسط قهرمان‌های احمق و غالباً عقب‌افتاده‌ی ذهنی بشناسیم؛ زن ضدقهرمان‌ترین شخصیتی بود که باید برایش سرنوشتی رقم زده می‌شد. هنری نداشت، برنامه‌ای هم برای مابقی زندگی‌اش. از همه گریخته بود و خود را پنهان می‌کرد. امید زیادی هم به حیات طولانی مدت نداشت. فقط بنا به متد روتین داشتن برای گذراندن وقت از این شاخه به شاخه های دیگر می‌پرید که شاخه‌ی تازه‌، مشغله‌ی همیشه مورد علاقه‌اش: ظرف شستن در یک آشپزخانه‌ای کوچک بود که بی‌کیفیت‌ترین غذاها را دست مشتری‌هایش می‌داد اما همیشه ظرف کثیف برای شستن توی آن پیدا می‌شد. این که بخواهم وسط شرح احوال زنِ ضدقهرمان یکباره بنویسم یک روز صاحب آشپزخانه با دوست‌دخترش -که سرآشپز آن آشپزخانه بود- قطع ارتباط کرد ظاهراً گزاره‌ی بی‌اهمیتی می‌آید، اما قصه‌ی زن درست از همین نقطه شروع شد. از همین نقطه که صاحب آشپزخانه از زن خواست به ازای برآوردی بیشتر از ظرف شستن پای اجاق بایستد. نیازی هم نبود همه‌ی کارهای مربوط به پخت و پز را خودش تنهایی به دوش بکشد، از قدرت دستور دادن به باقی نیروها برخوردار بود. زن برخلاف ظرف شستن از آشپزی بدش می‌آمد. از دست زدن به گوشت خام، خالی کردن شکم بادمجان‌های کبابی، بوی غذای پخته، از این که دستش تا دو سه روز بوی سیر خام بدهد، حالش بهم می‌خورد. اما موقعیت شغلی تازه را پذیرفت. تصمیم گرفته بود آدم‌هایی که به هردلیلی غذای آشپزخانه را می‌خورند از خطر دور کند و به سهم خودش مواد غذایی بی‌کیفیت را جدا کند، دور از چشم صاحب آشپزخانه بریزد دور. پیش خودش فکر می‌کرد آدم‌ها بی‌شباهت به کافه‌هایی که برای دیدار، استراحت، پیوند یا جدایی وقتشان را در آن می‌گذرانند نیستند. هر دو دارند یک چیز را از دیگران پنهان می‌کنند: قلبشان!"

کلاه قفقازی به سر، سر یک میز با ما، کنار من نشسته بود و با دست‌های لرزان اما خوشحال تعریف می‌کرد چطور دکتر را با نقش بازی کردن فریب داده تا برایش آلپرازولام نسخه کند. گفت تازه از زندگی کسی بیرون پرت شده فقط محض این که سیگار می‌کشد و عصبی است.  بعد مفصل توضیح داد عصبی است یعنی حملات پنیک دارد، نه دست بزن. با رسم شکل. شبیه رباتی که خاموش شده باشد از حرف افتاد، دست‌های مشعشعش را میان وراجی سمت موبایلش بُرد، روشنش کرد، لوگوی پورن‌هاب روی صفحه ظاهر شد. چشمم را برای حفظ حریم خصوصی دزدیدم، صدای "یس ددی" فضا را پُر کرد و بعد همه سرچرخانده یک‌وری داشتیم متفق درباره‌ی تَرَک‌های ناجور دیوار حرف می‌زدیم که گفت: ئه! قطع شد. بچه‌ها! وی‌پی‌ان خوب سراغ ندارید؟


پ.ن: کاش جوهانسون علاقه‌ای به وبلاگ نویسی در بیان نداشته باشد.

فردا اولین روز کاری جدیدمه و روز مصاحبه کارفرمای تازه‌ام با اشارات کرولالی شانه بالا می‌انداخت و حالی‌ام می‌کرد: «ببین، من گِی نیستم خب؟ یک بار هم تا عقد پیش رفتم و برگشتم. اما اینجا اینقدر حجم پیشنهادهای بی‌شرمانه به مرد و زن زیاده که بهشون گفتم گِی‌ام!»


پ.ن: با ما همراه باشید.

دارم به گرمای تنت فکر می‌کنم. پیچیده میان آن ملافه‌ی سفید ِِ چرک‌مُرد شده از گذر زمان. 

هرطور شده باید خودم‌‌ را به یک منبع پایان‌ناپذیر بی‌خیالی می‌رساندم. طالب همان حس‌ لش بودم که بعد از شش ماه مصرف فلوکستین سراغ آدمی‌زاد می‌آید، منتها بدون خوردن آن قرص کذا. با خودم عهد کردم هرقدر هم که توی مرداب گرفتاری‌های آدم بزرگی غرق آمدم بگردم پِی یکی دو روتین بی‌سرانجام که ازشان انتظار بازخورد ندارم. صرفا انجامش بدهم که انجامش داده باشم. سراغش بروم که چون صرفا حال می‌کردم سراغش را بگیرم. شبیه به طنابی که وقت طوفان سفت آدم را روی عرشه‌ی کشتی زندگی نگه دارد. و خب! یکی از روتین‌ها را پیدا کردم! کمتر از یک هفته‌ست که بنا شده فروغ بعضی روزها، صبح سکان یک کافه‌ی فکستنی را که صاحبش آدم انتلکتی‌ست فاقد شعور کافه‌داری، به دست بگیرد. دوست و رفیق کافه‌دار کم نداشتم توی این چندسال حضور در عرصه‌ی آدم بزرگی اما فروغ برایم آدم مهمی‌ست. درست خاطرم نیست از کجا و کِی این جرقه‌ی اهمیت زده شد اما می‌شود سال‌ها کنارش حرف زد و آن حس نکبت سکسیستی خفقان که موقع معاشرت کردن با بیشتر زن‌ها -و بلی، بیشتر مردها- دارم، سراغ آدم نیاید. از سر همین هم وسط کثافت زندگی و مریضی و بی‌پولیِ گریبان‌گیرم قصد کردم آخر هفته‌ها خودم را به کافه‌نشینی و پاتوق کردن عادت بدهم. پیداکردن روتین برای زندگی یک جور سرمایه‌گذاری برای ارضای جنبه‌ی معاشرت است. و بی‌جا نیست که اگر بنویسم رگ حیات انسان از معاشرت ضربان دارد هنوز. اگرچه کم و کند، ولی بهرحال. دارم باقی زمستان را تصور می‌کنم که صبح زود خودم را می‌چپانم توی آن دخمه، فطیر‌ها را روی اجاق گرم می‌کنم، فروغ چای را دم می‌گذارد و حمید برای هرسه‌نفرمان "پیچستون" می‌پیچد.


پ.ن: شاید راست بگه.