- میخواستم کرکرهی امروز وبلاگ را اینطور بالا بکشم که:
"شاید خودشان ندانند. آدمها به کافههایی که برای دیدار، استراحت، وصلت یا جدایی در آن وقت میگذرانند بیشباهت نیستند و هردو دارند یک چیز را از دیگران پنهان میکنند: قلبشان! یکی به هزار ضرب و اطوار ریزی تلاش میکند کسی نفهمد بشقاب توی دل بُروی آشپزخانهاش از وسط چه کثافتکاریها و از چه مواد درجهچندم و ماندهای بیرون آمده؛ دیگری به هزار در میزند، به هزار و یک ملودی میرقصد که کسی نفهمد -یا نهایتا دیرتر بفهمد- افکار قشنگش از دلِ چه عواطف سیاه و شیطانی و تاریکی الک شده و به کلام درآمده."
- دیدم گلدرشت محض است اینطور نصیحتآلود و آغشتهی "همهی آدمها -و احتمالا کافهها- سروته یک کرباسن" نوشتن. بجایش نوشتم:
"اگر در دنیای قهرمانها، اَبَرانسان را پیشکسوتهای از دور خارج شده توسط قهرمانهای احمق و غالباً عقبافتادهی ذهنی بشناسیم؛ زن ضدقهرمانترین شخصیتی بود که باید برایش سرنوشتی رقم زده میشد. هنری نداشت، برنامهای هم برای مابقی زندگیاش. از همه گریخته بود و خود را پنهان میکرد. امید زیادی هم به حیات طولانی مدت نداشت. فقط بنا به متد روتین داشتن برای گذراندن وقت از این شاخه به شاخه های دیگر میپرید که شاخهی تازه، مشغلهی همیشه مورد علاقهاش: ظرف شستن در یک آشپزخانهای کوچک بود که بیکیفیتترین غذاها را دست مشتریهایش میداد اما همیشه ظرف کثیف برای شستن توی آن پیدا میشد. این که بخواهم وسط شرح احوال زنِ ضدقهرمان یکباره بنویسم یک روز صاحب آشپزخانه با دوستدخترش -که سرآشپز آن آشپزخانه بود- قطع ارتباط کرد ظاهراً گزارهی بیاهمیتی میآید، اما قصهی زن درست از همین نقطه شروع شد. از همین نقطه که صاحب آشپزخانه از زن خواست به ازای برآوردی بیشتر از ظرف شستن پای اجاق بایستد. نیازی هم نبود همهی کارهای مربوط به پخت و پز را خودش تنهایی به دوش بکشد، از قدرت دستور دادن به باقی نیروها برخوردار بود. زن برخلاف ظرف شستن از آشپزی بدش میآمد. از دست زدن به گوشت خام، خالی کردن شکم بادمجانهای کبابی، بوی غذای پخته، از این که دستش تا دو سه روز بوی سیر خام بدهد، حالش بهم میخورد. اما موقعیت شغلی تازه را پذیرفت. تصمیم گرفته بود آدمهایی که به هردلیلی غذای آشپزخانه را میخورند از خطر دور کند و به سهم خودش مواد غذایی بیکیفیت را جدا کند، دور از چشم صاحب آشپزخانه بریزد دور. پیش خودش فکر میکرد آدمها بیشباهت به کافههایی که برای دیدار، استراحت، پیوند یا جدایی وقتشان را در آن میگذرانند نیستند. هر دو دارند یک چیز را از دیگران پنهان میکنند: قلبشان!"