نه این که همهچیز زندگی درست و سرِجا باشه اما امشب و تا این لحظه حالم خوبه. صبح پیش رفیقهام بودم. حرفهای مهم و اساسی زدیم، با دیدن یک استندآپ کامدی خارجکی وقتمون رو تلف کردیم. نوشیدیم و تا خرخره سیگار کشیدیم و در آغوش گرفتیم و صورتها رو بهم چسبوندیم و حالا تنها توی رختخواب لم دادهم زیر پتو با تکچراغ کمسوی اتاق برای دراکولای محبوبم نمایشنامهی تازهی ویسنییک رو میخونم و ضبط میکنم تا خواب چشمهامو ببره. صبح فردا باید برم پِی یک لقمه نون.