وقتی مُردم روی سنگ قبرم بنویسید: هموی که وقتی آبان ماه نود و هشت "شاک" یک طرفه تصمیم گرفت اینترنت رو قطع کنه و شیر اینترانت رو باز بذاره، یک تنه آمار سرانهی مطالعاتی مملکت تاریکش رو کشید روی دوش و بُرد بالا. اره و اینا.
وقتی مُردم روی سنگ قبرم بنویسید: هموی که وقتی آبان ماه نود و هشت "شاک" یک طرفه تصمیم گرفت اینترنت رو قطع کنه و شیر اینترانت رو باز بذاره، یک تنه آمار سرانهی مطالعاتی مملکت تاریکش رو کشید روی دوش و بُرد بالا. اره و اینا.
+ بقول یارو گفتنی: دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.
- پس برو گم شو اونور، بذار در سکوت عمرم رو حروم کنم.
خیلی دوست دارم بدونم آدم مُرده بودن چه حسی داره. مُردهای که دستکم ده سال آخر حیاتش رو فرقی با مُردهها نداشت جز این که نفس میکشید و از حفرههای بیولوژیکش خروجی جریان داشت. چه مزهای میده که یک سالی مُرده باشی و بچههای مشروع و غیر مشروعت سر پولهایی که اون ده سال آخر نتونستی حیف و میل کنی توی سر و کلهی همدیگه آجر میکوبن؟
محبوبِ کمرنگم، امروز که آقای ف محض تمسخر موهای سفید روی کلهام برایم از فلان فروشگاه زنجیرهای شامپورنگ خاکستری گرفته بود، داشتم فکر میکردم چه خوب میشد اگر وقتی مادهی A را با مادهی B به مقدار مساوی مخلوط میکردم، بودی و ترکیب را روی سفیدیهای موهات میگذاشتم که بعدش هی قربان جوگندمی های پسِ کلهت بروم.
عاشق ِ پررنگِ تو.
خواهرها موجودات عجیبیان. برای سیگار کشیدن خواهر بزرگترشون اخ و پیف میکنن اما حاضرن پا به پای رفیق صمیمیشون حتی سیگار بکشن.
ماهی که گذشت بیش از پانزده بار به مرگ فکر کردم. نه به مرگ خالی خالی، که به تدارکات مرگ هم حسابی فکر کردم. احساس میکنم چیزی که واقعا میخوام جریان داشتن زندگی نیست، توقفشه! که میتونه موقت باشه یا دائمی. راستش الان زیاد مهم نیست نوعش. تنها مسئله اینه که بابت هزینهای که صرف دوا و درمان روانم شده و میشه عذاب وجدان دارم. شاید نباید به راه بادیه رفتن این بار؟ شاید فقط نشستن باطل و اسنیف کردن دراگ و پشت بندش پیک پیک سر کشیدن الکل؟ هووف.
محبوب کمرنگم، در این روزگار قحطی محبت به معاشرت کردن با تو، توی خوابهام قناعت دارم. لطفا کمی کمتر مسخرگی کن وسط رویابینی من و بیشتر از بیش با من لاس فلسفی بزن.
عاشق ِ پررنگِ تو.
مثل این که روزهای تنهایی دوباره به آغوشم برگشتهاند. کجفهمیها به اوج خودش رسیده. از خیلی چیزها میترسم و از خیلی چیزها، صادقانه بگویم، نه. باید دوباره به کنج وبلاگ پناه بیاورم. به خودم. منی که تمام این سالها از او فرار کردهام.
هیچوقت دیگری تا به این حد در معرض ویرانیِ زندگی قرار نگرفته بودم. از صفر شروع کردن های بسیاری را شروع کردم و باز به اول برگشتم اما اینبار همه چیزم را از دست دادم. روزهای پرتلاطم از سر گذشتهاند. البته که فقط یک احتمال است. حقیقت پذیرفتهام برای من آبادانی در کار نیست. آستینهایم را بالا میزنم دست به کار میشوم برای شروع دوباره. مثل تمام سالهایی که گذشت. وقتی به جای خوبی از زندگی میرسم، حوصلهام از آستینهای زندگی سر میرود، کلنگ به دست میشوم برای تخریب هرچه ساختهام. انکارش نمیکنم.
و مثل همیشه تنها چیزی که برایم مانده، نوشتن است.
یکی از اهالی همین بیان در جای دیگری فرسنگها دورتر از بیان گفت: «این رفتار خالی از احترام و بیخیالیت رو نمیفهمم.» راستش انتظاری هم ندارم بقیهی آدمها بفهمند این روزها بیحوصلهترین لحظههای اجتماعی تمام عمرم را طی میکنم، در نتیجه تا اطلاع ثانوی تمام انسانهای روی زمین حوالهی تخمدانم هستند.