کُمد دیواری

یک/ بارون که شدت گرفت از ته کارگاه بلند شدم اومدم پذیرایی، یه تیکه پتوی قدیمیِ کلفتِ جادو جنبل شده رو سه لا تا کردم انداختم روی زمین دراز کشیدم روش. بخاطر سرما نبود. بخاطر ترس هم. فقط بدم نمیومد از لای رخت‌هایی که غروب موقع عصبانیت مُچ زدم و پهن کردم روی بندِ رخت فلزیِ زنگ‌زده‌ای که حتی نمی‌دونم درست به چه کسی تعلق داره، کمی نور به سر و صورتم برسه.

 

دو/ مرگ جاری و آب روانه. فقدان، پویاست. همیشه باید یک قطعه از پازل کم بیاد. دنیا اون کمپانیی نیست که قطعه اضافه بده دست کاربرهاش. نه عادلانه نیست. بی‌عدالتی؟ هنوز نمی‌دونم. خلاصه‌اش که کنم: «نمی‌شه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره»

 

سه/ من آدم دانایی نیستم که برعکس! اما متاسفانه به تمامی ابعاد خودم و پیرامونم واقفم. این آگاهی باعث می‌شه کسی چندان مشکلاتم رو جدی نگیره و بعضاً تمارض تعبیرش کنه. من حالم بده. من در فقدانم. من خودآزارم. من هرروز دارم به مرگ فکر می‌کنم از ب بسم‌الله تا صاد صدق الله علی عظیم قضیه رو عین کف دستم بلدم. می‌دونم توی چه تاریخی دقیقا چه بلایی سر بدن و روانم وارد شده و چرا! چرا انجامش/ انجامشون دادم و به بلاهای جبران‌ناپذیر دچار شدم. اما ابراز این دانستگی برای بقیه فقط باعث می‌شه به حاشیه رونده شم.

 

 

چهار/ در جواب چند سالته همیشه بلدم بگم old enough. الان می‌تونم توضیحاتی بهش اضافه کنم شبیه به این که: قطعی اینترنت زیاد زندگیم رو نتونست مختل کنه. آخه من دفعه‌ی اولی نبود که با همچین وضعیتی رو به رو شدم. تنها چیزی که بسیار آزارم داد و باعث شد پیگیر وصل شدنش باشم یکی این بود که حالم از باید/نباید تحمیلی بهم می‌خوره و بسیار غمگینم برای کسب و کارهای آنلاین.معاش به قدر کافی سخت هست. گور پدر امنیت ملیِ کشکی.

از این روزها طرح خام یک قصه هم توی سرم داره نطفه می‌بنده که مثل سایر ایده‌های نوشتنی‌ام بلافاصله پس از تولد و بُریدن ناف نو قدم، می‌اندازمش توی کیسه پلاستیک سیاه سخت تجزیه شو در طبیعت و رهاش می‌کنم در سطل آشغالی تاریخ.