ماهی که گذشت بیش از پانزده بار به مرگ فکر کردم. نه به مرگ خالی خالی، که به تدارکات مرگ هم حسابی فکر کردم. احساس میکنم چیزی که واقعا میخوام جریان داشتن زندگی نیست، توقفشه! که میتونه موقت باشه یا دائمی. راستش الان زیاد مهم نیست نوعش. تنها مسئله اینه که بابت هزینهای که صرف دوا و درمان روانم شده و میشه عذاب وجدان دارم. شاید نباید به راه بادیه رفتن این بار؟ شاید فقط نشستن باطل و اسنیف کردن دراگ و پشت بندش پیک پیک سر کشیدن الکل؟ هووف.
من این روزا بیشتر از هر موقع دیگهای به رفتن فکر میکنم. و این ترسناکترین اتفاق زندگیمه..
با همهی غرها و داستانا، میخوام بگم حقیقتا دلم برای اینجا و پشت گذاشتن و کامنت گرفتن و گذاشتن عجیب تنگ شده بود..