کُمد دیواری

هرطور شده باید خودم‌‌ را به یک منبع پایان‌ناپذیر بی‌خیالی می‌رساندم. طالب همان حس‌ لش بودم که بعد از شش ماه مصرف فلوکستین سراغ آدمی‌زاد می‌آید، منتها بدون خوردن آن قرص کذا. با خودم عهد کردم هرقدر هم که توی مرداب گرفتاری‌های آدم بزرگی غرق آمدم بگردم پِی یکی دو روتین بی‌سرانجام که ازشان انتظار بازخورد ندارم. صرفا انجامش بدهم که انجامش داده باشم. سراغش بروم که چون صرفا حال می‌کردم سراغش را بگیرم. شبیه به طنابی که وقت طوفان سفت آدم را روی عرشه‌ی کشتی زندگی نگه دارد. و خب! یکی از روتین‌ها را پیدا کردم! کمتر از یک هفته‌ست که بنا شده فروغ بعضی روزها، صبح سکان یک کافه‌ی فکستنی را که صاحبش آدم انتلکتی‌ست فاقد شعور کافه‌داری، به دست بگیرد. دوست و رفیق کافه‌دار کم نداشتم توی این چندسال حضور در عرصه‌ی آدم بزرگی اما فروغ برایم آدم مهمی‌ست. درست خاطرم نیست از کجا و کِی این جرقه‌ی اهمیت زده شد اما می‌شود سال‌ها کنارش حرف زد و آن حس نکبت سکسیستی خفقان که موقع معاشرت کردن با بیشتر زن‌ها -و بلی، بیشتر مردها- دارم، سراغ آدم نیاید. از سر همین هم وسط کثافت زندگی و مریضی و بی‌پولیِ گریبان‌گیرم قصد کردم آخر هفته‌ها خودم را به کافه‌نشینی و پاتوق کردن عادت بدهم. پیداکردن روتین برای زندگی یک جور سرمایه‌گذاری برای ارضای جنبه‌ی معاشرت است. و بی‌جا نیست که اگر بنویسم رگ حیات انسان از معاشرت ضربان دارد هنوز. اگرچه کم و کند، ولی بهرحال. دارم باقی زمستان را تصور می‌کنم که صبح زود خودم را می‌چپانم توی آن دخمه، فطیر‌ها را روی اجاق گرم می‌کنم، فروغ چای را دم می‌گذارد و حمید برای هرسه‌نفرمان "پیچستون" می‌پیچد.


پ.ن: شاید راست بگه.

نظرات (۱)

  • کلنگ سرسخت
  • چرا فلوکستین؟ چرا واقعا؟!!
    تو را چه می شود یا مهشید بنت اسد؟

    پاسخ:
    دوره‌ای در زندگانی‌ام مصرف می‌کردم. نوشتم شبیه به فلوکستین.